خدا با لبخند مهر آمیز به من میگوید : دوست داری برای مدتی خدا باشی و دنیا را برانی ؟ می گویم : البته به امتحانش می ارزد کجا باید بنشینم ؟ چقدر باید بگیرم؟ کی وقت نهار هست؟ چه موقع کار تعطیل است؟ خدا می گوید:سکان را بده به من!!! فکر میکنم هنوز آماده نیستی...

تاريخ : یک شنبه 21 مهر 1392 | 20:48 | نویسنده : melika |

.

عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم
بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !
بعد از چند روز به دوستی
بعد از چند ماه به همکاری
بعد از چند سال به همسایه ای
اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم . . .

.

.

.

همیشه به کسی تکیه کنید که به کسی تکیه نکرده باشد
و او کسی نیست غیر از خدا . . .

.

.

.

تا لحظه شکست به خدا ایمان داشته باش
خواهی دید که ان لحظه هرگز نخواهد رسید . . .

.

.

.

هرگاه با دیگرانید ، خود را خط بزنید و هر گاه با خدایید، دیگران را . . .

.

.

.

با شادی و سرور و خنده ای در دل زندگی کنید
در این صورت خدا نیایش شما را خواهد شنید حتی اگر کلمه ای هم بر زبان نرانید . . .

.

.

.

کجا روم که چاره ساز ای خدا تویی
نیاز هر چه بی نیاز ای خدا تویی . . .

.

.

.

خودرا ارزان نفروشیم ، درفروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند
قیمت = خدا !

.

.

.

آسمان ، چشم آبی خداست ، نگران همیشۀ من و تو . . .

.

.



تاريخ : یک شنبه 14 مهر 1392 | 21:24 | نویسنده : melika |

خداوندا
خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم …
بارانی بفرست ، چتر گناه را دور انداخته ام !



تاريخ : یک شنبه 14 مهر 1392 | 21:17 | نویسنده : melika |

با من تماس بگیر خدایا............

هر روز
شیطان لعنتی
خط های ذهن مرا
اشغال می کند...
هی با شماره های غلط
زنگ می زند آن وقت
من اشتباه می کنم و او
با اشتباه های دلم
حال می کند...

دیروز یک فرشته به من گفت:
تو.گوشی دل خود را
بد گذاشتی
آن وقت ها که خدا به تو می زد زنگ
آخر چرا جواب ندادی
چرا بر نداشتی؟

یادش بخیر
آن روزها
مکالمه با خورشید
دفترچه های کوچک ذهنم را
سرشار خاطره می کرد
امروز پاره است
آن سیم ها که دلم را
تا آسمان مخابره می کرد...

اما با من تماس بگیر خدایا
حتی هزار بار
وقتی که نیستم
لطفا پیام خودت را
روی پیام گیر دلم بگذار....................



تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 1:58 | نویسنده : melika |
 
خـــدای خــــوبــــم...!!
 
خطا از مــن است...!!
 
می دانـــــــم...!!
 
از من که سالهاست گفته ام...!!
 
* ایاک نعبد *...!!...
 
اما به دیگران هم دلسپرده ام...!!
 
... از مـن که سالهاست گفته ام...!!
 
* ایاک نستعین*...!!
 
اما به دیگران هم تکیه کرده ام...!!
 
اما رهایــم نـــکن...!!
 
بیش از همیــــشه دلتنــــــگم...!!
 
به انــــدازه ی تمـــام روزهای نبــــودنم...!


تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 1:54 | نویسنده : melika |

زندگی...

فکر می کردم اگر روزی کودکم پرسید چرا بزرگ می شویم؟چه جوابی در برابر پرسش او دارم!بگویم بزرگ می شوی تا خوشی ها را فراموش کنی؟به او بگویم بزرگ می شوی تا مجبور شوی عروسک ناز و کوچکت را کنار بگذاری و تنها آرامش شبانه ات را از دست بدهی...؟به او بگویم بزرگ می شوی تا مثل من ندانی که چرا بزرگ می شوی...؟به او هیچ گاه نخواهم گفت!نمی خواهم اکنون که می تواند عروسک ناز و کوچکش را بغل بگیرد و به بازی های کودکانه ی خود فکر کند ذهنش را به این سو ببرمم و بداند که اگر بزرگ شود هیچ نمی شود!!!اما اگر بزرگتر شد به او خواهم گفت که گریه ی قشنگش هنگام تولد به چه دلیل بوده است.به او می گویم که با آمدنش مرا شاد کرده است.وقتی که با آمدنش از آغوش گرم خدا جدا شد تا به مجموعه ای از امتحانات سخت او وارد شودُ امتحاناتی که هر چند در آن پیروز می شوی اما زمانی به تشویق کردنت داده نمی شود چرا که امتحانی دیگر آغاز می شودُ .این حرف ها را وقتی به او می زنم که بتواند حرف هایم را با مسابقات کودکانه اش مقایسه کند و درک کند که فرق بین این پیروزی ها و شکست ها در چیست.این ها را به او خواهم گفت تا مانند من تصور نکند که این دنیا با کمی تلاش دنیایی گلستان می شود...!!!

او باید بداند که ما بزرگ می شویم تا سال ها در آزمونی سخت آزموده شویم تا بعد از سال ها پخته شدن بفهمیم که بزرگ شده ایم و بزرگ شدن فقط همین بوده استِ همین...!!!

 

أن کس که خدا  را خدا نام نهاد

نام خود را به سر سوره ی  او جای نهاد

عاشق روی تو شد ُ بی سروسامانه نشد

خانه ی او دل توست...جای از این به به کجاست...!



تاريخ : جمعه 12 مهر 1392 | 1:46 | نویسنده : melika |
نامت چه بود ؟ آدم
.
فرزند كه ؟ مرا نه مادری نه پدری ، بنویس اولین یتیم خلقت
.
محل تولد ؟ بهشت پاک
.
محل سکونت ؟ زمین خاک
.
قدت ؟ روزی چنان بلند که همسایه‌ی خدا ، اینک سایه‌ی بختم به روی خاک
.
اعضاء خانواده ؟ حوای خوب و پاک ، قابیل خشمناک ، هابیل زیر خاک
.
روز تولدت ؟ روز جمعه ، به گمانم روز عشق
.
رنگت ؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنين گناه
.
چشمت ؟ رنگی به رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان
.
وزنت ؟ نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست ، نه آنچنان وزین که نشینم به روی خاک
.
جنست ؟ نیمی مرا ز خاک ، نیمی دگر خدا

شغلت ؟ در کار کشت امیدم
.
شاکی تو ؟ خدا
.
نام وکیل ؟ آن هم خدا
.
جرمت ؟ یک سیب از درخت وسوسه
.
تنها همین ؟ همین
.
حکمت ؟ تبعید در زمین
.
همدست در گناه ؟ حوّای آشنا
..
ترسیدهای ؟ کمی
.
ز چه ؟ که شوم اسیر خاک
.
آیا کسی به ملاقاتت آمده ؟ بلی
.
که ؟ گاهی فقط خدا
.
دلتنگ گشته‌ای ؟ زیاد
.
برای كه ؟ تنها خدا
.
آورده‌ای سند ؟ بلی
.
چه آورده ای  ؟ تنها دو قطره اشک
.
داری تو ضامنی ؟ بلی
.
چه کسی ؟ تنها کسم خدا
.
در آخرین دفاع ؟ می‌خوانمش چنان که اجابت کند دعا . . . 
.
--{ می‌خوانمش چنان که اجابت کند دعا }--
 


تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 19:18 | نویسنده : melika |

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی ۱-۲)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس۳۰)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام ۴)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا ۸۷)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس ۲۴)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری)حج ۷۳)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند، و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب ۱۰)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه ۱۱۸)
وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام ۶۳-۶۴)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا ۸۳)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح ۲-۳)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف ۵۹)
پس کجا می روی؟ (تکویر ۲۶)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات ۵۰)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار۶ (
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود )روم ۴۸)
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام۶۰)
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم )قریش ۳(
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر ۲۸-۲۹(
تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده ۵۴



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 19:14 | نویسنده : melika |

کاش می شد روی خط سرنوشت

روزهای با تو بودن را نوشت..

سرنوشت , ننوشت

گر نوشت , بد نوشت

اما باور کن نمی توان سرنوشت خویش را از سر نوشت !



تاريخ : چهار شنبه 10 مهر 1392 | 19:6 | نویسنده : melika |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.