عشق اگر عشق باشد ؛
هم خنده هایت را دوست دارد ،
هم گریه هایت را ….
هم شادی ات را دوست دارد ؛
هم غم هایت را …
هم لحظه های شادابی ات را می پسندد ،
هم روز های بی حوصلگی ات را …
هم دقایق پر ازدحامت را همراهی میکند ،
هم دقایق تنهایی ات را …



عشق اگر عشق باشد ،
هم زیبایی هایت را دوست دارد ،
هم اخم هایت را در روزهای تلخی …
هم سلامتت را می پسندد ،
هم روزهای گرفتاری و بیماری همراهی ات می کند …



عشق اگر عشق باشد ،
با یک اتفاق ،
تو را تعویض نمی کند ،
همراهی ات می کند تا بهبود یابی …



عشق اگر عشق باشد ،
هر ثانیه دستانش در دستان توست ،
در سختی و آسانی …
تا ابد



تاريخ : چهار شنبه 28 اسفند 1392 | 1:27 | نویسنده : melika |

باز هم یک جمعه ی بدون تو ،

باز هم همان تلخکامی قدیمی ؛

و باز هم قلبی مالامال دلتنگی ...

در عصری که بدون تو به غروب متصل می شود ...

اللهم عجل لولیک الفرج

آقا جان امروز اخرین جمعه 1392 بود

اقای من نیامدی این جمعه هم گذشت

ایشالله سال 1393 دیگر جمعه ها بدون تو غروب نشود

اقا جان دعا کن برای همه جوانان ،پیران،گناهکاران،و همه ی ادم ها که از خدا دورند

راستی آقای خوبم ایام فاطمیه تسلیت



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:27 | نویسنده : melika |

می گویند سیاهی چادرم چشم را می زند؛

چشم آدم های حریص و هرزه را، چشم را که هیچ؛

خبر ندارند تازگی ها دل را هم می زند؛

دل آدم های مریض و بیمار دل را؛

از شما چه پنهان چادرم دست و پا گیر هم هست؛

دست و پای بی بند و باری را می بندد؛

چادر برای کسانی است که نمی خواهند عزت آخرتشان را به بهای ناچیز لبخند های هرزه بفروشند!

┘◄ چادرم سند بندگے و عبودیتم را امضا مے کند ...



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:25 | نویسنده : melika |

این عید، به نورِ فاطمیه زیباست...

روزیِ تمامِ سالِ من با زهراست...


با بردنِ نامِ فاطمه فهمیدم...


سالی که نکوست، از بهارش پیداست آرام



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:17 | نویسنده : melika |

گـاهــی هـــم

نه برای اینکه، دنبال ازدیاد نعمتیـم

نـه از تــرس...

نـه از روی عـادت...

نـه بــرای دل خـودمـان...

تنها برای خاطـر خــــدا...

بـگـویــیــم :

 الحــمــدلله



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:13 | نویسنده : melika |

من زنم

 

بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی

 

او خواست که من زن باشم… 

 

که بدوش بکشم بار تو را که مردی 

 

و برویت نیاورم که از تو قویترم

 

من زنم

 

من ناقص العقلم… 

 

با همین عقل ناقصم 

 

از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام 

 

و تو عقلت کاملتر از من بود!!!

 

من زنم... 

 

یاد گرفته ام عاشقت بمانم 

 

و همیشه متهم به هرزگی شوم... 

 

حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی 

 

تظاهر کردی با من خواهی ماند!

 

من زنم...

 

کوه را حرکت میدهم 

 

بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم 

 

و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی 

 

چرا که تو نیرومند تری!!!

 

من زنم...

 

وقت تولد نوزاد ... 

 

تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان... 

 

سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من، 

 

لذتهای شبانه... 

 

خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو

 

عادلانه است نه؟؟؟

 

من زنم...

 

آری من زنم...

 

او خواست که من زن باشم ... 

 

همچنان به تو اعتماد خواهم کرد...

 

عشق خواهم ورزید... 

 

به مردانگی ات خواهم بالید ... 

 

با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد... 

 

پشتیبانت خواهم بود... 

 

و تو مرد بمان

 

این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت

 

!!!

 

زن قداست دارد...

 

براي با او بودن بايد مرد بود!

 

 نه نر...!!!



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 13:34 | نویسنده : melika |

شهر من اینجا نیست !

 

 

 

اینجا

 

 

 

آدم که نه !

 

 

 

آدمک هایش , همه ناجور

 

رنگ بی رنگی اند!

 

 

 

و جالب تر !

 

 

 

اینجا هر کسی

 

 

 

هفتاد رنگ بازی میکند

 

 

 

تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

 

 

 

شهر من اینجا نیست!

 

 

 

اینجا

 

 

 

همه قار قار چهلمین کلاغ را

 

 

 

دوست می دارند !

 

 

 

و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد !

 

 

 

شهر من اینجا نیست !

 

 

 

اینجا

 

 

 

سبدهاشان پر است از

 

 

 

تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند !

 

 

 

من به دنبال دیارم هستم.

 

 

 

شهر من اینجا نیست …

 



 

شهر من گم شده است ...



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 13:27 | نویسنده : melika |

تن ها حراج ...

خواسته ها شهوت آلود ...

نگاه ها پر از هوس ...

عشق در پول ...

عشق در صدای فنر تخت ها ...

عشق در ماشین ها ...

عشق در تعداد عمل ها ...

هه ...

چه تلخ ...

من عاشقم ، تو عاشقی ...

لیلی و مجنون هم عاشق بودند ...

الحق که جای لیلی و مجنون

در همان افسانه هاست ...

هی !لیلی !!!

همان جا بمان ...

این جا نسل مریم را به کثافت کشیدند ...

هی ! مجنون !!!

هرگز از افسانه هایت بیرون نیا ...

این جا خواهر و مادر ناموس هستند ...

ناموس دیگران ...

بدن ...

هوس ...

عشق بازی ...

اینجا "زن""مرد" که نه

دیگر وجود ندارد ...

اما نر و ماده ها هم این جا ...

نام نر و ماده را به گند کشیدند .



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 13:25 | نویسنده : melika |

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم

که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…

ولی پدر ...

یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند

خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست

فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …

بیایید قدردان باشیم .



تاريخ : پنج شنبه 15 اسفند 1392 | 22:34 | نویسنده : melika |

می گویند عشق آنست که به او نرسی
و من می دانم چرا …!
زیرا در روزگار من،
کسی نیست که زنانه عاشق شود
و مردانه بایستد…



تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392 | 19:24 | نویسنده : melika |

میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی

 میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی

 میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی

میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی

همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست

تا بگویم خدایا دوستت دارم ، من خدا را دارم!

 



تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392 | 19:19 | نویسنده : melika |

با سلام به پیشگاه یک معبود و تنها معبود عالم امکان 

خدای دوست داشتنی 

کاش همه در سرسرای ذهنمان به یک کلمه خوب نظری می افکندیم 

و آن هم این کلمه هست 

فقط خدا 

ولی افسوس که زبانی و لحظه ای هست و بس 

خدا جونم ببخش که من و ما به همه چیز و لذت های به دست آوردن همه کس فکر می کنیم 

غیر تو معبود 

مگه نه این هست که بهترین و نزدیکترین نگاه به ما 

نظر و لطف بی نظیر توست بر بندگانت 

ببخش 

تنهایمان نگذار 

که بی معرفتان در این دوران بسیارند 

و صد افسوس 

که تویی را ....

هر کس بقیه نقطه چین را با حال خود پر کند



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:54 | نویسنده : melika |

زندگي دل به خدا باختن است

تا درِ خانه ي او تاختن است

زندگي مثل عبوري است سريع

بذر عشق در دلِ شب كاستن است

زندگي مثل تلاشي است مُدام

با بد و خوب زمان ساختن است

زندگي پنجره اي رو به خداست

عشق حق در دل و جان داشتن است



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:49 | نویسنده : melika |

من خدایی دارم،
که در این نزدیکی است

 

نه در آن بالاها

 

مهربان، خوب، قشنگ

 

چهره اش نورانیست

 

گاهگاهی سخنی می گوید،
با دل کوچک من

 

ساده تر از سخن ساده من

 

او مرا می فهمد

 

او مرا می خواند،
او مرا می خواهد
او همه درد مرا می داند
یاد او ذکر من است،
در غم و در شادی

 

چون به غم می نگرم،
آنزمان رقص کنان می خندم

 

که خدا یار من است،
که خدا در همه جا یاد من است

 

او خدایست که همواره مرا می خواهد
دیگران می گویند :

 

آن کسانی که به ظاهر بنده خوب خدایند

 

به من می گویند :

 

مرد کافر شده ای!!

 

و چه هشدار که از آتش دوزخ دادند

 

باز هم می گویند:
که خدا اینجا نیست

 

و خدای آنها، غیر آنست که من می بینم،
می دانم

 

یک خدایی بی رحم
غرق در خودخواهی،

 

عاشق ظلم و ریا و همه در خشم و عذاب

 

آن خدایست که آنها گویند
بنده او باشیم
دیده را می بندم

 

در دلم می خندم
زیر لب می گویم :

 

پس خدا اینجا نیست



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:47 | نویسنده : melika |

عشق یعنی خلوت راز و نیاز

عشق یعنی سوز بی ماوای ساز

عشق یعنی کوی ایمان و امید

عشق یعنی یک بغل یاس سپید

عشق یعنی لحظه ی دیدار یار

عشق یعنی انتهای انتظار

عشق یعنی وعده ی بوسُ کنار

عشق یعنی یک تبسم بر لب زیبای یار

عشق یعنی حس نرم اطلسی

عشق یعنی با خدا در بی کسی

عشق یعنی هم کلامی بی صدا

عشق یعنی بی نهایت تا خدا ...

آره عشق یعنی من ، تو ، ما ، یعنی خدا



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:45 | نویسنده : melika |

خداوندا


دنیای آشفته ی درونم را که تنها از نگاه تو پیداست،


با لالایی مهربان خود، آرام کن


تا وجود داشتن و بودن را به زیبایی احساس کنم…



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:40 | نویسنده : melika |

ما اسیران تنیم ،از خاک اومده بر کفنیم

ما همه رهگذریم پیرو جوان میگذریم

عاقبت خاک به خاک میرسد و میگذریم

ما اسران تنیم ،نشود به اسیری گذریم

یک صدا یک حرف یک تصویر یک دل و هر کی می تواند خدایت دهد می تواند ستاند

کمی مراقب باشیم



تاريخ : دو شنبه 5 اسفند 1392 | 1:9 | نویسنده : melika |



ما به هم نمی رسیم


امّا


بهترین غریبه ات می مانم


که تو را همیشه دوست خواهد داشت . . .


تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392 | 23:37 | نویسنده : melika |

بهمن پسر 26 ساله ای بود که با دختری به نام آرمیتا دوست بود.

از دوستی این دو 10 ماهی می گذشت و بهمن روز به روز به

دوست دخترش بیشتر عادت می کرد. تمام این 10 ماه آنان

تمام فرصت بیکاری شان را با هم می گذراندند.

هر دو دانشجو بودند و اصلا دوستی شان در دانشگاه رقم خورده بود.

آنها جوری به هم عشق می ورزیدند که به غیر از

بچه ها خیلی از استادها هم از رابطه اونا باخبر بودند.

 اما داستان از جایی شروع شد که روز ولنتاین نزدیک

بود و هر دو به خصوص بهمن به فکر کادویی زیبا برای آرمیتا بود.

بهمن به یک مغازه رفت تا برای دوست دخترش هدیه

بگیره وقتی داخل مغازه شد گفت خانم ببخشید این چنده :

دختر رویش را برگردون تا قیمت بگه

وقتی قیمتو گفت چهره اش نمایان شد

و موجی بهمن رو گرفت.اره انگاری بهمن در یک نگاه از

دخترک خوشش آمده بود و عاشقش شده بود در سکوت بود که

دختره پرسید : می خوای هدیه ولنتاین برای دوست دخترت بگیری ؟

بهمن در فکر بود یهو سراسیمه جواب داد:

نه بابا من دوست دختر ندارم شما دعا کن خدا یکی نصیب کنه.

چه چیزی حسه عشقو در بهمن بوجود اورده بود

شایدم اصلا عشق نبود و هوس بود اما هر چیزی

که بود تمام یاد آرمیتا رو از یاد بهمن برده بود.

بهمن دید کسی در مغازه نیست به دخترک گفت :

شما منو به یاد عشق گمشده ام می اندازید می تونیم با هم باشیم.

بهمن انگار یادش رفته بود اصلا باسه چی تو اون مغازس .

دخترک خوشحال شد و با کمی اکراه گفت اره می تونیم.

و این گونه بود آغاز دوستی بهمن و سارا.

سارا در اون مغازه کار می کرد و اندام و ظاهر جذابی

داشت که احتمالا همین باعث شد تا بهمن با او دوست شود.

بهمن از اون روز بیشتر وقتش با سارا بود و کمتر با آرمیتا می گشت.

بهمن حتی روز ولنتاین با قراری که با ارمیتا گذاشته بود

عمل نکرد و ارمیتا بیچاره با هدیه ای که برای بهمن

خریده بود 2 ساعت در کافی شاپ منتظر بود اما خبری از بهمن نبود

بهمن با سارا بود و هدیه گرانبهایی برای او خریده بود؛

ارمیتا ناراحت بود و دیگه خودش شک کرده بود ؛

دیگر رابطش با بهمن قطع شده بود ؛ تا روزی که

بهمن با تعدادی کارت عروسی وارد کلاس شد ؛ و کارتها رو پخش کرد

خیلی از بچه فکر می کردند عروس ارمیتاس و به او تبریک می گفتند

اما آرمیتا همه رو انکار می کرد؛ وقتی کارتها رو باز کردند

دیدند نوشته بهمن و سارا که تو اون زمان استاد پرسید

بهمن مگه ارمیتا عشق تو نبود؟

تو همین لحظه آرمیتا گفت : خواهش می کنم استاد بس کنید .

بهمن گفت : آرمیتا خانوم پلی بود برای من برای رسیدن به عشقم.

در این لحظه آرمیتا با چشمهای گریون کلاسو ترک کرد.


بهمن یادش رفته بودکه زمانی روزی 100 بار به آرمیتا می گفت :

 

تویی تنها عشقم.



تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392 | 23:35 | نویسنده : melika |

هى پسر شاید بى تو بودن واسم سخت باشه


اما نمیزارم تصورت از من فقط رو تخت باشه

 



تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392 | 23:28 | نویسنده : melika |

هیچ زنی را ،

 

در هیچ کجای دنیا نمی توانی پیدا کنی که به

 

یکباره عاشق مردی شود!

 

زن ها آرام آرام در یک مرد جوانه میزنند.

 

اما

 

امان از وقتی که زنی ، در وجود مردش ریشه بدواند .

 

این جور عشق های یک زن را ، هیچ تبری نمی تواند از پا در بیاورد .

 

حالا میخواهد تبر زمان باشد ، یا حتی تبر مرگ ...

 

 

اما چرا ...

 

همیشه یک استثنا وجود دارد

 

و آن برای از ریشه خشکاندن یک زن ،

 

"خیانت "به عشق اوست !...



تاريخ : یک شنبه 4 اسفند 1392 | 23:24 | نویسنده : melika |

ذکـــــرهـــــای آرامــش دهنــــده
برای هر ترسی « لا اله الا الله »

برای هر غم و اندوهی « ما شاء الله »

برای هر نعمتی « الحمد لله »

برای هر آسایشی « الشکر لله »

برای هر چیز شگفت آوری « سبحان الله »

برای هر گناهی « استغفر الله »

برای هر مصیبتی « انا لله و انا الیه راجعون »

برای هر سختی و دشواری « حسبی الله »

برای هر قضا و قدر « توکلت علی الله »

برای هر دشمنی « اعتَصمتُ بالله »

برای هر طاعت و گناهی « لا حول و لا قوة الا بالله

العلی العظیم »



تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 23:43 | نویسنده : melika |

chadore-man.Www.Shabhayetanhayi.ir

چـادرِ مـن

 

نـه بـرای نشـان دادن فقـر در سریـال هـای کشـورم است …

 

نـه لبـاس متهمـان ِ دادگـاه و زنـدان هـا …

 

چـادر مـن تـاج بنـدگـی مـن است …

 

سنـد زهـرایی بـودنـم را امضــا میکنـد …!

 

طعنـه هـا دلسردت نکنـد بـانــو …

بـا افتخـار در کوچـه هـای شهـر قـدم بـزن …!

 

برگرفته از وبلاگ شبهای تنهایی

 

 


تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 23:41 | نویسنده : melika |

کاش نامت باران بود!

آنوقت ..تمام مردم شهر هم برای آمدنت دعا می کردند...

(اللهم عجل لولیک الفرج)



تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 23:40 | نویسنده : melika |



تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 23:36 | نویسنده : melika |

صاحب من

تمام دلخوشی ام همین  است

جنس بد اخر سر ه صاحبش بر میگردد



تاريخ : جمعه 2 اسفند 1392 | 23:14 | نویسنده : melika |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.