آتشي نمى سوزاند "ابراهيم" را ،

و دريايى غرق نمي کند "موسى" را ؛

کودکي، مادرش او را به دست موجهاى "نيل" مي سپارد ،

تا برسد به خانه ي فرعونِ تشنه به خونَش ؛

ديگري را برادرانش به چاه مى اندازند ،

سر از خانه ي عزيز مصر درمي آورد !

مکر زليخا زندانيش مي کند ،

اما عاقبت بر تخت ملک مي نشيند...

از اين "قِصَص" قرآنى هنوز هم نياموختي؟!

که اگر همه ي عالم قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند ،

و خدا نخواهد ؛

نمي توانند ...

او که يگانه تکيه گاه من و توست !

پس ؛

به "تدبيرش" اعتماد کن ،

به "حکمتش" دل بسپار ،

به او "توکل" کن ؛

و به سمت او "قدمي بردار" ،

تا ده قدم آمدنش به سوى خود را به تماشا بنشيني...

التماس دعا



تاريخ : چهار شنبه 30 بهمن 1392 | 22:3 | نویسنده : melika |

سلام دوستان تو اين پست مي خوام ي  اتفاقي واقعي رو براتون تعريف كنم ، قضاوت آخرش باشماست:

 

چندوقت پيش بود ( در ايام نوروز) كه تو نزديكي هاي محل زندگيه  ما  يه آتش سوزي رخ داد.

 قضيه از اين قرار بود كه اهالي خونه به منظور ديد و بازديد خونه رو ترك ميكنن اما غافل از اينكه اطو روشن مونده!

اونم درست نزديكه سيم هاي كامپيوتر . و همونطور كه ميشه حدس زد، اطو ميفته و سيم هارو داغ ميكنه و آتش...

از اونجايي كه اكثر اهالي محل هم خونه نبودن و كلا كوچه خلوت بود آتيش تا ميتونست سوزوند و نتيجه اين شد كه از اون خونه به معناي واقعي هيچي نموند ...هيچي....

آتيش به حدي شدت گرفت كه حتي نزديك بود به خونه هاي ديگه هم برسه...

و در اينجا بود كه ماموران زحمت كش آتش نشاني با سرعت بسيار خودشونو به محل حادثه رسوندن. اونقدر با سرعت اومدن كه حتي يادشون رفت تانكراشونو آب كنن.!!!! باور ميكنين؟؟ خونه و محله داشت مي سوخت ماشين اتش نشوني اب نداشت تازه بيسيم زدن يه ماشين ديگه بياد...!!

و حالا تقريبا ميتونين تجسم كنين چه بلايي سر اون خونه اومد ديگه؟؟

از در و ديوار هيچي نموند .. سقف ريخت ..تمام وسايل خاكستر شد( باوركنين درحدي بودكه با بيل فقط خاكستر وسايل و جمع كردن )

و بزرگترين وسيله اي كه از خونه مونده بود تلويزيون بود كه مچاله شده بود طوري كه با يه دست ورداشتن انداختنش بيرون!

اما  همه اينا رو بي خيال!

نكته مهمي كه ميخوام بهتون بگم ميدونيد چيه ؟

 اون چيز مهم نه شدت آتيشه ، نه خاكستر شدن اسباب خونه ، نه علت آتش سوزي ، نه دير رسيدن آتش نشوني و نه ..!!

نكته ي مهم اينه كه:

تو بين اون همه دود و آتيش و در حالي كه از اسباب و اثاثيه و در و ديوار هيچي نمونده بود درست كنار همون تلويزيوني كه شده بود قد يه كف دست ؛ يه قرآنم بود...

قرآنه سالمه سالم بود حتي يه برگشم نسوخته بود !!!!

يه لحظه به عمق ماجرا فكر كنيد.



تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1392 | 19:33 | نویسنده : melika |



تاريخ : دو شنبه 28 بهمن 1392 | 19:37 | نویسنده : melika |

-فرشته از سنگ میپرسه چرا از خدا نمیخوای که تو رو

 

انسان کنه سنگ میگه هنوز اونقدر سخت نشدم که

 

انسان بشم.



تاريخ : دو شنبه 28 بهمن 1392 | 19:32 | نویسنده : melika |

عاشق                           عاشق تر
نبود در تار و پودش دیدی گفت عاشقه عاشق
@@@@@@@   نبودش  @@@@@@@@@
امشب همه جا حرف  از آسمون و مهتابه  ،  تموم خونه دیدار این خونه 
فقط خوابه ، تو که رفتی هوای  خونه تب داره  ،  داره از درو دیوارش غم 
عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ،  بیا بر گرد تا ازعشقت 
نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش 
حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و  گنجشک  کلاغای 
سیاه پوشن ، چراغ خونه  خوابیده  توی  دنیای خاموشی ،   دیگه  ساعت رو 
طاقچه شده کارش فراموشی  ، شده کارش فراموشی  ،  دیگه  بارون نمی 
باره  اگر چه  ابر سیاه  ،  تو که نیستی  توی  این خونه ،  دیگه  آشفته 
بازاریست  ،  تموم  گل ها خشکیدن مثل خار بیابون ها ،  دیگه  از 
رنگ و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت 
گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم 
گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو 
به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری 
گفتم که تو می دونی،سرخاک 
تو می میرم ، ولی 
تا لحظه مردن 
نمی گیرم

از دل



تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392 | 20:48 | نویسنده : melika |

وقتی دلت بگیرد، دیگر فرقی نمی کند کجا باشی! دلت می خواهد که فقط بباری...
اما گاهی به بهانه غرور به دنبال جایی هستی که هیچکس نباشد !
زیر باران، قدم زدن در یک خیابان بی انتها و یا تنها راندن در یک مسیر مشخص با گوش دادن به یک ترانه پر از غم و یا حکایت بالش خیس در پی جاری شدن اشک های شبانه...
و حتی گاهی هم هر چقدر که غرور داشته باشی، میان هجمه نگاه ها که بغضت بگیرد، سر بر می گردانی، سکوت می کنی و لمس اشک هایی که نمی خواهی آشکار گردد...
مثل همین حالا !
لابد تو هم خیلی دلت گرفته که می خواهی ببارش..



تاريخ : یک شنبه 27 بهمن 1392 | 20:44 | نویسنده : melika |

یک روز میرسد...

یک ملافه ی سفید پایان میدهد...

به من...

به شیطنت هایم...

به بازیگوشی هایم...

به خنده های بلندم...

روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:

دیوانه، دلمان برای مسخره بازی هایت تنگ شده.گریه
Www.Pix98.CoM crying 013 عکس های هنری و عاشقانه از گریه کردن



تاريخ : شنبه 26 بهمن 1392 | 20:29 | نویسنده : melika |

فک کن قبل از ان که عمل کنی



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 21:15 | نویسنده : melika |

دختر ٦ ساله که سرطان داشت هنگام ورود به اتاق عمل به پرستار گفت :
.
.
.
.
من مامان بابام پول ندارن میشه الان بمیرم ؟!

نه نمیشه



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 21:7 | نویسنده : melika |



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 21:4 | نویسنده : melika |
الهی ، عاجز و سر گردانم ؛ نه آنچه دارم دانم و نه آنچه دانم دارم .
 
 
 
امام صادق (ع) وارد مجلسی شد که در آن ، طبیبی از اهل هند کتاب های طب هندی خود را برای یکی از یاران امام صادق (ع) می خواند.حضرت ساکت در گوشه ای نشست تا این که طبیب کتاب را خواند طبیب به حضرت رو کرد و گفت :« آیاقبول دارید، آنچه من می دانم بهتر از آن است که شما می دانید ؟»
 
امام (ع) فرمود : « آیا اجازه می دهید ابتدا چیزهایی از شما سوال کنم .»
 
طبیب گفت:« بپرسید اگر بدانم جواب می دهم .»
 
امام(ع)پرسید :«چرا ابرو بالای چشم قرار دارد؟»
 
طبیب گفت:«نمی دانم »
 
- چرا کف دست و پا مو ندارد؟
 
- نمی دانم .
 
- چرا ناخن مو و روح ندارد ؟
 
- نمی دانم .
 
- چرا بینی میان دو چشم قرار دارد ؟
 
- نمی دانم .
 
- چرا چشم به شکل لوزی است ؟
 
- نمی دانم .
 
امام (ع) فرمودند :« پس گوش کن . ابرو بالای چشم قرار دارد تابه قدر لازم نور به چشم برسد زیادی نور چشم را اذیت می کند و از این رو در روشنایی زیاد دست خود را در برابر چشم می گیریم تا آسیب نبیند . کف دست از مو برهنه مانده است تا اشیا را لمس کنیم و از قوه لامسه بهره کافی داشته باشیم . مو و ناخن روح ندارند تا چیدن و بریدن آن دردی ایجاد نکند . بینی میان دو چشم قرار دارد تا نور را به دو قسمت مساوی تقسیم کند و نور را به طور اعتدال به چشمان برسد . چشم به شکل لوزی است دارو های لازم به آسانی وارد چشم شوند و چرک به سهولت از آن بوسیله اشک خارج شود .»
 
از کتاب طب الصادق / عبد الله نصیری
 
الهی ، به حرمت آن نام که تو خوانی وبه حرمت آن صفت که توچنانی ،
 
دریاب که می توانی .


تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 20:23 | نویسنده : melika |

بنده:خدایا مگه نگفتی هیچ وقت تنهام نمیذاری؟

خدا:آری بنده من

پس چرا تو اون روز برفی وقتی پشت سرم رو نگاه کردم

رد پای تو رو ندیدم

خدا:چون درآن لحظه تو درآغوش من بودی

وآن ردپا متعلق به من بود......



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 20:2 | نویسنده : melika |

گفتم :خداي من،دقايقي بود در زندگانيم كه هوس مي كردم سر سنگينم كه پر از دغدغه ديروز بودو هراس فردا،بر شانه صبورت بگذارم

آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه هاي تو كجا بود؟

گفت:عزيزتر از هر چه هست،تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي

كه در تمام لحظات بودنت بر من تكيه كرده بودي

من آني خود را از تو دريغ نكردم ، كه تو اينگونه هستي

من همچون عاشقي كه به معشوق خويش مي نگرد،با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

گغتم:پس چرا رازي شدي من براي آنهمه دلتنگي،اينگونه زار بگريم؟

گفت:عزيزتر از هر چه هست،اشك تنها قطره اي است كه قيل از آنكه فرود آيد عروج مي كند،بر زنگهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي،چرا كه تنها اينگونه ميشود تا هميشه شاد بود

گغتم:آخرآن سنگ چه بود كه بر سر راهم گذاشته بودي؟

گفت:بارها صدايت كردم

آرام گفتم:از اين راه نرو كه به جايي نميرسي،تو هرگز گوش نكردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود كه عزيزتر از هر چه هست از اين راه نروكه به ناكجا آباد هم نخواهي رسيد

گفتم:پس چرا اينهمه درد در دلم انباشتي؟

گفت:روزيت دادم تا صدايم كني،چيزي نگفتي

پناهت دادم تا صدايم كني،چيزي نگفتي

بارها گل برايت فرستادم،كلامي نگفتي

ميخواستم برايم بگويي و حرف بزني،آخر تو بنده من بودي چاره اي نبود جز نزول درد گه تنها اينگونه شد تو صدايم كردي

گفتم:پس چرا همان  بار اول كه صدايت كردم درد را از دلم نراندي؟

گفت:اول بار كه گفتي خدا،آنچنان به شوق آمدم كه حيفم آمد بار ديگر خداي تو را نشنوم

تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر،من ميدانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نميكني وگرنه همان بار اول شفايت ميدادم

گفتم:مهربانترين خدا هستي،خيلي دوست دارم

گفت:عزيزتر از هرچه هست من دوست تر دارم



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 20:0 | نویسنده : melika |

از مرگ نمیترسم... من فقط نگرانم که در شلوغی آن دنیا مـــــــــــــــادرم را پیدا نکنم...

سرم را نه ظلم میتواند خم کند ... نه مرگ ... نه ترس

                                                       سرم فقط برای بوسیدن دستهای تو خم میشود مادرمـــــــــ

مــــــــــادر! من هرگز بهشت را زیر پات ندیدم.... 

                                                          زیر پای تو آرزوهایی بود که از آن گذشتی به خاطر من

روسری ات را بردار تا ببینم بر شب موهایت چند زمستان برف نشسته است تا من به بهار رسیده ام...

"مـــــــــــــــــادر" نوشته میشود اما "فـــــــــرشـــــته" خوانده میشود.



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 19:53 | نویسنده : melika |

هرکس که صادق است و کمتر خطا کند / با هر وسیله ای به دل دوست جا کند

این رسم زندگی است که موجود پاک را / در تنگنا گذارد و بس بی بها کند

با هرکه بی ریا در دل را گشوده ای / وابسته گشته مختصری پس رها کند

دردی است اینکه گنبد گردون به سادگی / با نیک خصلتان به همین گونه تا کند

با آن که پر امید به سویت شتافته است / چون زخم خنجری سخن ناروا کند

باور کنید نیست مقام فراتری / از بهر آن که درد دلی را دوا کند

از خود گذشته ای که علی رغم درد خویش / انسان پر غمی به شعف آشنا کند

الحق فرشته ای است مقرب به ذات حق / دور از ریا و مکر که آن پارسا کند

ما مرده محبت و دلهای صادقیم / این لطف گر که دید کسی جان فدا کند



تاريخ : جمعه 25 بهمن 1392 | 19:51 | نویسنده : melika |



تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 23:53 | نویسنده : melika |

میخواهم عاشقی را از تو یاد بگیرم

که چنین بی وقفه در هر زمان و مکانی

یادت نمیرود باید عاشقی کنی

کاش من اینگونه عاشق بودم ..... ای کاش ...



تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 1:39 | نویسنده : melika |

آهاي دختر سرزمين من . . .

آخ ببخشيد باز جنسيتت را فراموش کردم !

پسر سرزمين من... 

معلوم هست کجايي خيلي وقت است تو را گم کرده ايم...

ديروز داشتي مردانه در ميدان ميجنگيدي . . .

امروز داري توي آرايشگاه ها ابرو بر ميداري ، 

مو رنگ ميکني ، دماغت را سر بالا ميکني . . .

آهاي پسر سرزمين من . . .

دختراااااااااااااااااااان سرزمين من نياز به مردي دارند که محکم باشد ،

قوي باشد در سختي ها ، در دشواري ها همراه و هميارشان باشد

انقدر قوي باشد که همه دنيا در برابرش کم بياورد . . .

آهاي پسر سرزمين کمي اهسته برو . . .

به کجا چنين شتابان؟؟!!!! . .



تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 1:37 | نویسنده : melika |
تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 1:36 | نویسنده : melika |

 
کسی 
 
جایی
 
دعا می کند 
 
برف نبارد...
 


تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 1:22 | نویسنده : melika |

آموختم که خداعشق است

وعشق تنهاخداست.

آموختم که وقتی نااومید میشوم،



خداباتمام عظمتش عاشقانه انتظارمی کشد

تادوباره به رحمتش امیدوارشوم.

آموختم اگرتاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،

خدابرایم بهترینش رادر نظرگرفته.

آموختم که زندگی سخت است

ولی من از اوسخت ترم



تاريخ : پنج شنبه 24 بهمن 1392 | 1:4 | نویسنده : melika |
هميشه براي "ماندن" دليل هست...

وبراي"رفتن" بهانه.


هميشه براي "خواستن" نياز هست...

وبراي "رد کردن" مصلحت .


هميشه براي "داشتن"فضاهست...

وبراي "نداشتن" تقصير .


به پاي ماندن و خواستن و داشتن هستي بسم ا ...

اگر نه, جهان پر است از "بهانه" و "مصلحت" و "تقصير"

 



تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | 13:7 | نویسنده : melika |

رفیق از تو چه پنهان
آدمها آنقدر دورم زده اند که بعید نیست
یکی از همین روزها میدانی را به نامم کنند . . . !


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | 1:28 | نویسنده : melika |

بهش گفتم:امام زمان عج رو دوست داری؟
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم

گفتم:
 امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟
گفت: آره!

گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟

گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله

گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد

گفت: چرا؟

براش یه مثال زدم:

گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره. تو هم سراسیمه میری و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟

بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم. بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟ چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه! دوست داشتن به دله…

دیدم حالتش عوض شده

بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟ تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟ حرف شوهرت رو باور می کنی؟

گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟ معلومه که دروغ میگه

گفتم: پس حجابت….

اشک تو چشاش جمع شده بود

روسری اش رو کشید جلو

با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره

از فردا دیدم با چادر اومده

گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!

خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه



تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | 1:22 | نویسنده : melika |

میگویند:ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ

ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ. ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ

ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ.ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ

 ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ

ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ

ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ.ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ

ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ.ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮﺩﺍﺩ.

ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭﭼﻨﺪ

 ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ.ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:

ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:

ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ!

برای سلامتی همه دخترای با محبت صلوات



تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | 1:20 | نویسنده : melika |

به چه می خندی عزیز !؟
به چه چیز !؟

به شكست دل من !؟
یا به پیروزی خویش !؟

به چه می خندی عزیز !؟
به نگاهم كه مستانه تو را باور كرد !؟

یا به افسونگریه چشمانت
كه مرا سوخت و خاكستر كرد...!؟

به چه می خندی عزیز !؟
به دل ساده ی من می خندی !؟

كه دگر تا به ابد نیز به فكر خود نیست !؟
یا به جفایت كه مرا زیر غرورت له كرد !؟

به چه می خندی عزیز !؟
به هم آغوشی من با غم ها

یا به ........
خنده دار است.....بخند !!!



تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392 | 1:15 | نویسنده : melika |
 

 تــنـهـایــے را دوســـت دارم . . .

عـادت کـــرده ام کــــتــنـهــابا خــودم باشـــم

دوســتــے میــگـفت عـیــب تــنـهـایــے ایــن اســت کـــعـادت مــیـکـنــے ...

خــودت تـصــمـیـمــے مـے گیرے

تــنـها بـــ خــیـابان مــے روے، . .و بـــتــنـهـایــےقـدم میزنـے . . .

پــشـت مــیـز کــافـے شــاپ تــنـهـایــے مـے نشینـےو آدمــهـا را نــگاه میــکنے ،



تاريخ : سه شنبه 22 بهمن 1392 | 2:0 | نویسنده : melika |

بیست و دوی بهمن که حیات وطن است
خود روح خدایی است که در جان و تن است
ما زنده به آنیم و از آن یاد کنیم
یوم الهی که یادگار از آن ماه بهمن است
یوم الله۲۲ بهمن، روز پیروزی حق بر باطل را تبریک می گویم . . .



تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392 | 19:40 | نویسنده : melika |

خدای من؛

مردم همه شکر نعمت های تو را می کنند؛

اما من، شکر بودنت؛

تو نعمت منی .......



تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392 | 19:38 | نویسنده : melika |



تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392 | 19:37 | نویسنده : melika |

سلام فردا تولدم یک سال بزرگ تر شدم امیدوارم سال خوبی باشه شما هم دعا کنید

                                                                                         

 

 

تولدم مبارک



تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392 | 19:30 | نویسنده : melika |

آموخته ام بهترين كلاس درس دنيا كلاسي است كه زير پاي پير ترين فرد دنياست .
آ‌موخته ام وقتي كه عاشقيد عشق شما در ظاهر نيز نمايان مي شود .
آموخته ام تنها كسي كه مرا در زندگي شاد مي كند كسي است كه به من مي گويد : تو مرا شاد كردي !
آموخته ام داشتن كودكي كه در آغوش شما به خواب رفته زيباترين حسي است كه در دنيا وجود دارد .
آموخته ام كه مهربان بودن بسيار مهم تر از درست بودن است .
آموخته‌ ام كه هرگز نبايد به هديه اي از طرف كودكي ( نه ) گفت .
آموخته ام كه هميشه براي كسي كه به هيچ عنوان قادر به كمك كردنش نيستم دعا كنم .
آموخته ام كه مهم نيست كه زندگي تا چه حد از شما جدي بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتياج به دوستي داريم كه لحظه اي با وي به دور از جدي بودن باشيم .
آموخته ام كه گاهي تمام چيزهايي كه يك نفر مي خواهد فقط دستي است براي گرفتن دست او ، و قلبي است براي فهميدن وي .
آموخته ام كه راه رفتن كنار پدرم در يك شب تابستاني در كودكي ، شگفت انگيز ترين چيز در بزرگسالي است .
آموخته ام كه زندگي مثل يك دستمال لوله اي است هر چه به انتهايش نزديكتر مي شويم سريعتر حركت مي كند .
آموخته ام كه پول شخصيت نمي خرد .
آموخته ام كه تنها اتفاقات كوچك روزانه است كه زندگي را تماشايي مي كند .
آموخته ام كه خداوند همه چيز را در يك روز نيافريد. پس چه چيز باعث شد كه من بيانديشم مي‌توانم همه چيز را در يك روز به دست بياورم .
آموخته ام كه چشم پوشي از حقايق آنها را تغيير نمي دهد .
آموخته ام كه اين عشق است كه زخمها را شفا مي دهد نه زمان .
آموخته ام كه وقتي با كسي روبرو مي شويم انتظار لبخندي از سوي ما را دارد .
آموخته ام كه هيچ كس در نظر ما كامل نيست تا زماني كه عاشق بشويم .
آموخته ام كه زندگي دشوار است اما من از او سخت ترم .

 



تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392 | 19:22 | نویسنده : melika |

می خوام براتون قصه بگم.قصه عشق یک فرشته.فرشته ما میون آدم ها بود ولی آدم ها نمی تونستند ببیننش مگر اینکه خودش بخواد.فرشته قصه ما مشغول زندگی روزمره و کارهایی بود که از طرف خدا براش در نظر گرفته شده بود. ولی روزی عاشق نگاهی شد. عاشق اشک و گریه کردنی شد.ولی عاشق نگاه یه آدم.کم کم خودشو به عشقش نشون داد.ولی عشقش نمی دونست که اون یه فرشته است.چون ظاهرش
مثل آدم ها بود و همیشه یه نوع لباس می پوشید. کم کم عشقش هم به اون علاقه مند شدولی این واسه فرشته قصه ما اصلا خوب نبود.چون عشق نزدیکی میاره و فرشته ما نمی تونست به عشقش نزدیک بشه یا حتی اونو لمس کنه. بالاخره فرشته قصه ما با کسی آشنا شد که قبلا فرشته بوده ولی الان تبدیل به آدم شده.حالا فرشته قصه ما می تونه تبدیل به آدم بشه ولی باید با جاودانگی خداحافظی کنه.حالا فرشته ما بین دو راهی عشق و جاودانگی قرار گرفته و باید یک راه را انتخاب کنه.بالاخره تصمیمشو می گیره و عشق را انتخاب می کنه و با جاودانگی تا ابد خداحافظی می کنه.حالا اون تبدیل به آدم شده.حالا به آرزوش رسیده.حالا می تونه عشقش رو در آغوش بگیره.اونو ببوسه و شب رو با اون صبح کنه....امروز صبح اولین شبی است که اون با عشقش سحر کرده.ولی امروز بدترین روز برای اون هستش چون عشقش در اثر یک تصادف میمیره.حالا فرشته سابق قصه ما نه عشقشو داره نه جاودانگی را.در دوران فرشتگی دوستی داشت که همیشه همراهش بود.بعد از مرگ عشقش دوستش ظاهر می شه و ازش می پرسه:ارزشش رو داشت؟

فرشته قصه ما می گه: <یک بار بوسیدن او به تمام عمرم می



تاريخ : یک شنبه 20 بهمن 1392 | 19:9 | نویسنده : melika |



تاريخ : پنج شنبه 17 بهمن 1392 | 23:38 | نویسنده : melika |

 براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويس.....................



تاريخ : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | 19:49 | نویسنده : melika |



تاريخ : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | 19:46 | نویسنده : melika |



تاريخ : چهار شنبه 16 بهمن 1392 | 19:40 | نویسنده : melika |

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش



تاريخ : جمعه 12 بهمن 1392 | 13:57 | نویسنده : melika |

قانون تو تنهایی من است و تنهایی من قانون عشق

عشق ارمغان دلدادگیست و این سرنوشت سادگیست

چه قانون عجیبی! چه ارمغان نجیبی و چه سرنوشت تلخ و غریبی!

که هر بار ستاره های زندگیت را با دستهای خود راهی آسمان پر ستاره کنی

و خود در تنهایی و سکوت با چشمهای خیس از غرور پیوند ستاره ها را به

نظاره نشینی

و خاموش و بی صدا به شادی ستاره های از تو گشته جدا دل خوش کنی

                                                                                                    و باز هم تو بمانی و تنهایی و دوری..



تاريخ : جمعه 11 بهمن 1392 | 10:54 | نویسنده : melika |

دل درد گرفته ام ان قدر که فنجـــــــــــــــــــان های
قهــــــــــــــــــــــــــــوه را سرکشیده ام 

امـــــــــــــا… 

تو تــــــــــــــه هیچکدام نبودی…



تاريخ : جمعه 11 بهمن 1392 | 11:36 | نویسنده : melika |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.