نسیم دانه را از دوش مورچه انداخت...

 

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :گاهی یادم میرود که هستی.کاش بیشتر نسیم بوزد...!!!!!!



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:49 | نویسنده : melika |

آغوش تو

مترادف امنیت است

آغوش تو

ترس‌های مرا می‌بلعد

لغت نامه‌ها دروغ می‌گفتند

آغوش تو

یعنی پایان سردرد‌ها

یعنی آغاز عاشقانه‌ترین رخوت‌ها

آغوش تو یعنی "من" خوبم!
__________________

من در سرزِمـیـنـی زنـدگـی مـیـکـنـم که
تـنـها"خـدایـش"از پـشـت خـنـجـر نـمـیـزنـد!!


░▒▓█▐ هم اغوش▌█▓▒░
 

"خدایــــــــــا"دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین می رسد بلندم کن....



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:46 | نویسنده : melika |

ســــرد خواهد شد
روزها، بی آغوش ِ من
بَر تن کن ...
دروغ هایی را که بافــتی !!



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:43 | نویسنده : melika |

 

 

 

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟


گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی.
من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .




گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
 



گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارھای روحت ریختم تا باز ھم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنھا اینگونه میـشود تا ھمیشه شاد بود .


 
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راھم گذاشته بودی ؟
 



گفت : بارھا صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو ھرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود ،که عزیزتر از ھر چه ھست از این راه نرو که به ناکجاآباد ھم نخواھی رسید .




گفتم : پس چرا آن ھمه درد در دلم انباشتی ؟
 



گفت : روزی ات دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناھت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارھا گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی.آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنھا اینگونه شد که صدایم کردی .

گفتم : پس چرا ھمان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟



گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من اگر می دانستم تو بعد از علاج درد ھم بر خدا گفتن اصرار می کنی ھمان بار اول شفایت
می دادم.
 
گفتم :مھربانــترینم ، دوستت دارم ...

گفت : عزیزتر از هرچه هست ، من هم دوستت دارم ...

 



تاريخ : جمعه 31 خرداد 1392 | 12:4 | نویسنده : melika |

نگرانی من

 

 

   

 

 

     تو بودی و نگاهت

 

 


 

 

    ... که طوفانش ... دلم را لرزاند

 

 


 

 

                 نگاهی که شاید می شد

 

 


 

 

                                       زیر بارانش ...

 

 


 

 

                                                         رقصید ...

 



تاريخ : پنج شنبه 30 خرداد 1392 | 23:36 | نویسنده : melika |

این یه حرفایی بین من و خدا ”

اما دوست دارم اینجا و توی این کلبه این حرفا رو بگم!

خدایا سرت خلوته یا شلوغه؟ به کار همه رسیدگی کردی؟

جواب دعای همه رو دادی،زندگی همه رو سرو سامان دادی؟

درد دلای همه رو گوش کردی،

واسه اروم شد نشون بغلشون کردی

حتی صورتشان رو بوسیدی!

همه اونایی که لبه پرتگاه بودن دستشون رو گرفتی یا

شایدم بهشون بال دادی.

همه عاشقا رو به عشقشون رسوندی؟

آرزوهای همه رو بر آورده کردی؟

گریه های شبانه هم

شنیدی همه دردا رو در مون کردی؟

 

همه و همه کارتو انجام دادی؟

می دونم خیلی کار داری

آخه تو خدایی

خب حالا من اومدم

یه بنده شاکی ………….

شاکی از خودم ، شاکی از تو!!

اومدم که اگه میشه بغلت کنم و گریه کنم

تا همه دردا و غصه هامو خالی کنم

میخوام اگه بشه سرم رو بذارم روی شونه ها ت

میشه فقط یه گوشه چشم بهم بندازی

من توقع زیادی ندارم

من فقط میخوام تو آغوشت گریه کنم همین

خواسته زیادیه؟

حرفام کفره !

مزخرفه!

نمی دونم هر چی هست

باید میگفتماین یه حرفایی بین من و خدا ”

اما دوست دارم اینجا و توی این کلبه این حرفا رو بگم!

خدایا سرت خلوته یا شلوغه؟ به کار همه رسیدگی کردی؟

جواب دعای همه رو دادی،زندگی همه رو سرو سامان دادی؟

درد دلای همه رو گوش کردی،

واسه اروم شد نشون بغلشون کردی

حتی صورتشان رو بوسیدی!

همه اونایی که لبه پرتگاه بودن دستشون رو گرفتی یا

شایدم بهشون بال دادی.

همه عاشقا رو به عشقشون رسوندی؟

آرزوهای همه رو بر آورده کردی؟

گریه های شبانه هم

شنیدی همه دردا رو در مون کردی؟

 

همه و همه کارتو انجام دادی؟

می دونم خیلی کار داری

آخه تو خدایی

خب حالا من اومدم

یه بنده شاکی ………….

شاکی از خودم ، شاکی از تو!!

اومدم که اگه میشه بغلت کنم و گریه کنم

تا همه دردا و غصه هامو خالی کنم

میخوام اگه بشه سرم رو بذارم روی شونه ها ت

میشه فقط یه گوشه چشم بهم بندازی

من توقع زیادی ندارم

من فقط میخوام تو آغوشت گریه کنم همین

خواسته زیادیه؟

حرفام کفره !

مزخرفه!

نمی دونم هر چی هست

باید میگفتم



تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 23:57 | نویسنده : melika |

 

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت: متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم.

وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و

خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : متشکرم.

روز قبل از جشن دانشگاهپیش من اومد. گفت : قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد

 

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل

یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اونPhotoShare31

لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ،

به من گفت : متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم.

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی  فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل

فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ،

قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم. اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله”رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج

کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت: تو

اومدی ؟ متشکرم

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور

تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:

” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من

میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام …

نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

ای کاش این کارو می کردم ای کاش بهش می گفتم که چقدر دوستش دارم.

با خودم فکر می کردم و گریه می کردم

 



تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 23:53 | نویسنده : melika |

چی می شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما برکت بده، چرا که ما وقت نکردیم دیروز از او تشکر کنیم.
چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد، چون امروز اطاعتش نکردیم.
چی می شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود، چرا که دیروز قادر به درکش نبودیم.
چی می شد که دیگه شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم، چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم و شکر نکردیم.
چی می شد اگه خدا عشق و مراقبتش را از ما دریغ می کرد، چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
چی می شد اگه خدا در خانه اش را می بست، چرا که ما در قلب های خود را بسته بودیم.
چی می شد اگه خدا امروز به حرف هامون گوش نمی کرد، چون دیروز به دستوراتش خوب عمل نکردیم.
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت، چون به یادش نبودیم.



تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 23:47 | نویسنده : melika |

 

یا مهدی ادرکنی!

هیچ داری از دل مهدی خبر؟               گریه های هرشبش را تا سحر؟!

او که ارباب تمام عالم است                 من بمیرم، سر به زانوی غم است

شیعیان!مهدی غریب و بی کس است              جان مولا معصیت دیگر بس است

شیعیان! بس نیست غفلت های مان؟!             غربت و تنهایی مولایمان؟!!!!!!!!

ما عبید و عبد دنیا گشته ایم                غافل از مهدی زهرا گشته

 

 

 



تاريخ : سه شنبه 14 خرداد 1392 | 11:44 | نویسنده : melika |

in ham az tanhayi......

 



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 23:27 | نویسنده : melika |



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 19:26 | نویسنده : melika |



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 19:17 | نویسنده : melika |

قبل از ازدواج : خوابيدن تا لنگ ظهر
بعد از ازدواج : بيدار شدن زودتر از خورشيد
نتيجه اخلاقي : سحر خيز شدن

قبل از ازدواج : رفتن به سفر بي اجازه
بعد از ازدواج : رفتن به حياط با اجازه
نتيجه اخلاقي : با ادب شدن

قبل از ازدواج : خوردن بهترين غذاها بي منت
بعد از ازدواج : خوردن غذا هاي سوخته با منت
نتيجه اخلاقي : متواضع شدن

قبل از ازدواج : استراحت مطلق بي جر و بحث
بعد از ازدواج : كار كردن در شرايط سخت
نتيجه اخلاقي : ورزيده شدن

قبل از ازدواج : رفتن به اماكن تفريحي
بعد از ازدواج : سر زدن به فاميل خانوم
نتيجه اخلاقي : صله رحم

قبل از ازدواج : گرفتن پول تو جيبي از بابا
بعد از ازدواج : دادن كل حقوق به خانوم
نتيجه اخلاقي : با سخاوت شدن

قبل از ازدواج : ايستادن در صف سينما و استخر
بعد از ازدواج : ايستادن در صف شير و نان
نتيجه اخلاقي : آموزش ايستادگي

قبل از ازدواج : رفتن به سفرهاي هفتگي
بعد از ازدواج : در حسرت رفتن به پارك سر كوچه
نتيجه اخلاقي : امنيت كامل.

بفرمايييييييد! حالا هى بگيد ازدواج چيه؟!
اين همه مزايا اون هم يك جا!
واقعا بعضى دوستان كم لطفى مى كنن



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 19:8 | نویسنده : melika |

 

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند :

فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند !

عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند…

ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :

ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!

عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد…

مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد

و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.

 

ابلیس در این میان گفت : دست بدار تا سخنی بگویم،

تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است،

به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛

با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است …

عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم

و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت…

بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ،

روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!

خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت …

باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!

عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !

ابلیس گفت : زهی خیال باطل ، به خدا هرگز نتوانی کند !!!

باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!

عابد گفت : دست بدار تا برگردم !

اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟!!

ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی

و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛

ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی …



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 17:27 | نویسنده : melika |

روزی روزگاری زنی در کلبه ­ای کوچک زندگی می­کرد. این زن همیشه با خداوند صحبت می­کرد و با او به راز و نیاز می­پرداخت.. روزی خداوند پس از سال­ها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید. زن از شادمانی فریاد کشید، کلبه ­اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست! چند ساعت بعد در کلبه او به صدا درآمد! زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مفلوک که با لباس­های مندرس و پاره ­اش پشت در ایستاده بود، کسی آنجا نبود! زن نگاهی غضب­ آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به خانه رفت و دوباره به انتظار نشست!
ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد. زن با امیدواری بیشتری در را باز کرد. اما این بار هم فقط پسر بچه­ ای پشت در بود. پسرک لباس کهنه ­ای به تن داشت، بدن نحیفش از سرما می ­لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود. صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می­کرد! زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید. و دوباره منتظر خداوند شد.
خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه زن به صدا درآمد. زن پیش رفت و در را باز کرد…
پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود، پشت در بود. پاهای پیرزن تحمل نگه­داشتن بدن نحیفش را نداشت. و دستانش از فرط پیری به لرزش درآمده بود. زن که از این همه انتظار خسته شده بود، این بار نیز در را به روی پیرزن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است!؟
آنگاه خداوند پاسخ گفت:
ـ من سه بار به در خانه تو آمدم، اما تو مرا به خانه ­ات راه ندادی!




تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 17:24 | نویسنده : melika |

جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ . از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود.

 

از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا, با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود, اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد, که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد .دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول ” جان” توانست نام صاحب کتاب را بیابد: “دوشیزه هالیس می نل” . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
” جان ” برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود .در طول یکسال و یک ماه پس از آن , آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد .

” جان ” درخواست عکس کرد ولی با مخالفت ” میس هالیس ” روبه رو شد . به نظر هالیس اگر ” جان ” قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد . ولی سرانجام روز بازگشت ” جان ” فرارسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند : ۷ بعد الظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت .
بنابراین راس ساعت ۷ بعدالظهر ” جان ” به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید :
” زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد, بلند قامت و خوش اندام, موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود , چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاری می مانست که جان گرفته باشد . من بی اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد . اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد , اما به آهستگی گفت ” ممکن است اجازه دهید عبور کنم ؟ ” بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم . تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۴۰ ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند
دختر سبز پوش از من دور می شد , من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام . از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود , به ماندن دعوتم می کرد .
او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید . دیگر به خود تردید راه ندادم . کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد , از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود , اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود , دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم .

به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این .وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .
من ” جان بلانکارد” هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید . از ملاقات شما بسیار خوشحالم . ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است !
تحسین هوش و ذکاوت میس می نل زیاد سخت نیست !



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 17:17 | نویسنده : melika |

یکی بود یکی نبود

من بودم و او بود  و اعتماد

ما بودیم و پیمان و قسم

با هم نبودیم اما بودیم با هم

معصوم بود معصومیت نبود

ما بودیم و حرفهای نگفته ی زیبا ،رازهای پنهانِ پیدا

او من می شد.من اومی شدم.

نقشها  را بازیچه کرده بودیم ….

قرار رفتنمان شد آخر بودن

تا آخر بودن قرار گذاشته بودیم اما …

****

حیف!

حقیقت نبود بینمان

دل بازی بهانه ی یافتن حقیقت !

حقیقت آمد .زشت بود

قصر  ظاهر اعتماد فرو ریخت

حبابی بر آب بود

حرمت هم با آن شکسته شد

معصومیت از دست رفت

من هم شکستم

او هم …

از هم گسستیم و گسسته شد حرمت

حالا

یکی هست یکی نیست

یکی ماند یکی نماند

یکی شکست یکی …..

من دلتنگ روزهای بیخبری و سادگی

اوماند و من رفتم

****

 

میای دل بازی؟؟




تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 17:14 | نویسنده : melika |



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 16:43 | نویسنده : melika |

قدیم به کسی که با شکوفه های بهار آمد

امابرای من تنها بهارنبود . بهشتی بود دردل کره خاکی دلم .

تو درپائیزبرگ ریز دستان سرد مرا گرفتی ومرا به باغ دلت راه دادی و من حا

لا می بینم که دنیای دلت چه بزرگست و من چه ذره ناچیزی در این سبزه زا

ر بی انتها.

 

 کمک کن تا لایق دلت باشم . کمک کن آنگونه باشم که باید.

مهربانی از تو و عشق از من .

سلام پرنده ی کوچک خوشبختی من

سلام و به امید یه جهان پر از عشق ،پر از محبت و پر از نور برای تو. یه دنیا

زیبائی به زیبائی چشمهای نازنین تو.

یه دنیا مثل قلب تو صاف و صادق و مهربان .

هستی من تو ، تمام وجود من تو ، نور دیدگانم تو .

توئی که به گوشه چشمی عشقی گرم وزیبا آفریدی .

توئی که به کرشمه ای آتش در من افروختی .

توئی که پاکی چون دریا.

زلالی چون آب .

روانی چون باران .

تو پادشاه سرزمین عشقی .

تو خود عشقی .

می پرستمت .

برای من بمان همان گونه عاشقانه . تمام عمر من به فدای تو.به فدای نیم

 

 نگاه تو و یک نفس تو

 

تو تنها ترین معشوق منی .

مهربانم

امیدوارم بتوانم لایق تو باشم . به پاس مهربانیت ، تا ابد با تو خواهم ماند..

 



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 1:7 | نویسنده : melika |

کاش میشد عشق را آغاز کرد / با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش میشد شیشه غم را شکست / دل به دست آورد نه اینکه دل شکست

 

 

اس ام اس عاشقانه گریه دار



تاريخ : یک شنبه 12 خرداد 1392 | 2:15 | نویسنده : melika |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم . ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم و سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود . اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …

می دونستیم بچه دار نمی شیم ، ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست ، اولاش نمی خواستیم بدونیم . با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه ، بچه می خوایم چی کار ؟

در واقع خودمونو گول می زدیم ، هم من هم اون ، هر دومون عاشق بچه بودیم …

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم ، خیلی سریع بهش گفتم ، من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم …

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد . گفتم : تو چی ؟

گفت : من ؟

گفتم : آره اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟

برگشت ، زل زد به چشام و گفت : تو به عشق من شک داری ؟

فرصت جواب نداد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم …

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره …

گفتم : پس فردا می ریم آزمایشگاه ، گفت : موافقم ، فردا می ریم ، و رفتیم …

نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید ، اگه واقعا عیب از من بود چی ؟

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم …

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه ، هم من هم اون ، هر دو آزمایش دادیم ، بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره …
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید ، اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید ، بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس …

بالاخره اون روز رسید ، علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم ، دستام مث بید می لرزید ، داخل ازمایشگاه شدم ، علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو ، ازم پرسید جوابو گرفتی ؟

که منم زدم زیر گریه ، فهمید که مشکل از منه ، اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا ازخوشحالی

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد ، تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم : علی تو چته ؟ چرا این جوری می کنی ؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز ، مگه گناهم چیه ؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم .

دهنم خشک شده بود ، چشام پراشک ، گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی ، چی شد ؟

گفت : آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم …

نخواستم بحثو ادامه بدم ، پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم …

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم، تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم ، یا زن بگیرم ، نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ، بنابراین از فردا تو واسه خودت ، منم واسه خودم …

دلم شکست ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم ، حالا به همه چی پا زده …

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم ، برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود ، درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم ، احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون …

توی نامه نوشت بودم :

علی جان ، سلام ، امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم . می دونی که می تونم ، دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم . وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم ، اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه …

توی دادگاه منتظرتم .



تاريخ : یک شنبه 12 خرداد 1392 | 2:5 | نویسنده : melika |

امروز میخوام براتون ی داستان بگم به نظر خودم قشنگ بود گفتم به شما هام بگم.

 

اسمش خداجون, نذار بزرگ شم  حالا خود داستان

الو...الو...سلام.

کسی اونجا نیست؟؟؟؟

مگه اونجا خونه خدا نیست ؟؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

 

یهو،یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد،مثل صدای یه فرشته ...

-بله،با کی کار داری کوچولو؟

خداهست؟باهاش قرار داشتم ،قول داده امشب جوابموبده.

-بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم.

-هرچی میخوای به من بگو،قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش،آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟؟؟

-فرشته ساکت بود....بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت:نه،خدا خیلی دوستت داره،مگه کسی میتونه تورو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغضش شکست و بر روی گونه اش غلتید و با همان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنماااااا.....

بعد از چند لحظه سکوت ،ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد :

<<بگو...زیبابگو...هرآنچه را بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...>>

دیگر بغض امانش را بریده بود ،بلند بلند گریه کرد گفت: خدا جون ،خدای مهربون،خدای قشنگم ، میخواستم بهت بگم تورو خدا نذار بزرگ شم توروخدا....

<<چرا؟این مخالف با تقدیر است.چرا دوست نداری بزرگ شوی؟>>

آخه خدا ، من خیلی تورو دوست دارم . قد مامانم،ده تا دوستت دارم؛نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن وحرف منو نمیفهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم .مگه باهم دوست نیستیم ؟هان؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟؟خداجون ،چرا بزرگا حرفشون سخت سخته ؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟؟؟

خدا پس از تمام شدن گریه ها و حرف های کودک،گفت :

<<آدم،محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش را به ازای بزرگ شدن فراموش می کند . کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب ، من از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت ،کاش همه مثل تو ، مرا برای خودم نه برای خود خواهیشان می خواستند. عزیزکم ،دنیا خیلی برای تو کوچک است ...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...>>

وکودک در حالی که لبخندی شیرین و آرام بر لب داشت ، در آغوش خدا، به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت.

پایان

برای من جالب بود که چرا ما مثل بچه ها با خدا صحبت نمی کنیم.

نظراتون برای من با ارزش .

 

 



تاريخ : پنج شنبه 2 خرداد 1392 | 9:0 | نویسنده : melika |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.