خانم
بانـــــو
خواهـــر!
جدای از دیـانتــ
جدای از غیـرتــــ
جدای از وجـــدان
جدای از شـریـعـتـــ
جدای از بـــــــــرادری
تــو را وقتی محجبه هستی
راحتـــ تـر بـه دل می نشانند!
تــو را به خاطر تــو دوستتـــ دارند
نـه لباس و استایلتـــ !
نه مو و رنگـــ رژ های . . .
تــو را
چون انسانی
دوستــــ دارند . . .
خواهرم :
چادرتـــ زیباستـــ
باور کن!!
یه پسربچه کلاس اولی به معلمش میگه:
خانوم معلم من باید برم کلاس سوم
معلمش با تعجب میپرسه برای چی ؟
اونم میگه:
آخه خواهر من کلاس سومه اما من از اون بیشتر میدونم و باهوش ترم
توی زنگ تفریح م;علمه به مدیر مدرسه موضوع رو میگه اونم خوشش میاد میگه بچه رو بیار تو دفتر من چند تا تست ازش بگیریم ببینیم چی میگه ؟
معلمه زنگ بعد پسره رو میبره تو دفتر بعد خانوم مدیره شروع میکنه به سوال کردن
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه نه تا
دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه هفتادو دو تا
!همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم
خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم:
میگه پسرم اون چیه که گاو چهار تا داره اما من دو تا دارم؟
مدیره ابروهاشو بالا میندازه که پسره جواب میده:
پا
دوباره خانوم معلمه میپرسه:
پسرم اون چیه که تو توی شلوارت داری اما من تو شلوارم ندارم
مدیره دهنش از تعجب باز میشه که پسره جواب میده :
جیب
دوباره خانوم معلمه سوال میکنه:
اون چه کاریه که مردها ایستاده انجام میدن اما زن ها نشسته و سگ ها روی سه پا
تا مدیره بیاد حرف بیاره وسط پسره جواب میده:
دست دادن
باز معلمه سوال میکنه:
بگو ببینم اون چیه که وفتی میره تو سفت و قرمزه اما وفتی میاد بیرون شل و چسبناک
مدیره با دهان باز از جاش بلند میشه که بگه این چه سوالیه که پسره میگه:
آدامس بادکنکی
دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم:
من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم
فرشته ای که میتوانی مادر صدایش کنی:
كودكی كه آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند كه فردا مرا به زمین می فرستی
اما من به این كوچكی و ناتوانی
چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟؟
خداوند پاسخ داد:
از میان فرشتگان بی شمارم
یكی را برای تو در نظر گرفته ام.
او در انتظار توست و حامی و
مراقب تو خواهد بود.
كودك همچنان مردد ادامه داد<
اما اینجاو در بهشت جز خندیدن
و آواز و شادی كاری ندارم.
خداوند لبخند زد :
فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و
هر روز به تو لبخند خواهد زد، تو عشق او
را احساس خواهی كرد و شاد خواهی بود.
كودك ادامه داد :
من چطور می توانم بفهمم
كه مردم چه می گویند در حالی
كه زبان آنها را نمی دانم.
خداوند او را نوازش كرد و گفت:
فرشته ی تو زیباترین وشیرین ترین
واژه هایی را كه ممكن است بشنوی در
گوش تو زمزمه خواهد كرد و با
دقت و صبوری به تو یاد خواهد
داد كه چگونه صحبت كنی.
كودك با ناراحتی گفت:
اما اگر بخواهم با تو صحبت كنم چه كنم؟؟
و خدا برای این سئوال هم پاسخی داشت؟
"فرشته ات دستهای تو را در كنار هم
قرار خواهد داد و به تو می آموزد كه چگونه دعا كنی."
كودك سرش را برگرداند و پرسید:
شنیده ام كه در زمین انسانهای بد
هم زندگی می كنند. چه كسی
از من محافظت خواهد كرد؟
خدا گفت :
فرشته ات از تو محافظت
خواهد كرد حتی اگر به
قیمت جانش تمام شود.
كودك با نگرانی ادامه داد :
اما من همیشه به این دلیل
كه نمی توانم تو را ببینم
غمگین خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت :
فرشته ات همیشه درباره من
با تو صحبت خواهد كرد<
اگرچه من همیشه در كنار تو هستم.
در آن هنگام بهشت آرام بود
- اما صداهایی از زمین به گوش می رسید
كودك می دانست كه بزودی
باید سفر خود را آغاز كند
.پس سوال آخر را به آرامی از خداوند پرسید :
خدایا اگر باید هم اكنون به دنیا بروم
لا اقل نام فرشته ام را به من بگو.
خداوند او رانوازش كرد و پاسخ داد :
نام فرشته ات اهمیتی ندارد<
ولی می توانی او را "مادر" صدا كنی...
هم آنقدر که زن را باید فهمید مرد را هم باید درک کرد
ﻫم آﻧﻘﺪﺭ ﮐﻪ ﺯﻥ "ﺑﻮﺩﻥ" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ... ﻣﺮﺩ ﻫﻢ "ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ" ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ...
هم آنقدر که باید قربان صدقه ی رویِ ماه بی آرایش زن رفت
باید فدای خستگی های مرد هم شد
هم آنقدر که باید بی حوصلگی های زن را
طاقت آورد کلافگی های مرد را باید فهمید ...
یه روز یه ...
یه روز یه ترکه اسمش مهدی باکری بود ...
یه روز یه اصفهانیه اسمش ابراهیم همت بود ...
یه روز یه قزوینیه اسمش عباس بابایی بود...
یه روز یه شمالیه اسمش مجتبی علمدار بود ...
یه روز یه عربه اسمش حسین علم الهدی بود ...
یه روز یه بروجردیه اسمش محمد بروجردی بود ...
یه کرده، یه لره، یه بلوچه و ...
یه روز همگی پشت سر هم ایستادن تا دشمن به خاکمون چپ نگاه نکنه!
حالا شما بگید آیا درسته امروز به بهانه ی خنده این همه پیام های به جا مانده از استعمار خبیث در سیاست «تفرقه بیانداز و حکومت کن» را هی برای هم بفرستیم؟!
شادی روح شهداء و امامشون صلوات
دختر هوسبازی بود
کارش شده بود دلبری کردن از این و اون
تا اینکه یه روز دلش پیش صادق گیر کرد
صادق بر خلاف فتانه پسر متین و سر به زیری بود
اما زیبایی و جذابیتش باعث شده بود فتانه یه دل نه ، صد دل عاشقش بشه
فتانه مدام سعی می کرد با قرار گرفتن سر راه صادق ازش دلبری کنه
اما صادق بیدی نبود که با این بادها بلرزه
تا اینکه بالاخره...........
تا اینکه بالاخره صبر فتانه تموم شد و توی یه جای خلوت جلوی صادق رو گرفت
بدون مقدمه بهش گفت: من از تو خوشم اومده آقا صادق! خیلی ها آرزوی بودن با من رو دارن ... تو اولین کسی هستی که من خودم ازش می خوام باهام باشه
صادق با قیافه ی جدی و کمی عصبانیت گفت: من اهلش نیستم خانوم ... مزاحم نشید
صادق راه افتاد که بره ، اما فتانه پرید جلوش و گفت: فقط یه شب ... مکان هم دارم
صادق با ابروی گره کرده و لحن تندی گفت: چند کیلویی؟ قد و وزنت چقدره؟
فتانه با تعجب پرسید: برا چی می پرسی؟ مهمه؟
صادق: آره مهمه ... بگو
فتانه که از تعجب چشاش گرد شده بود ، بریده بریده گفت: 60 کیلو هستم ... قدم 165 !!!!
صادق خندید و گفت: تو فکر کردی من احمقم؟
فتانه: میشه بگی جریان چیه؟ من کی گفتم احمقی؟
صادق: ببین خانوم! درسته تو زیبایی داری و من هم جوونم و توی اوج غرایز جنسی ،
اما اونقدر احمق نیستم که این پیشنهادت رو قبول کنم ، می دونی چرا؟
فتانه با تعجب: چرا؟
صادق: چون خدا توی قرآنش می فرماید:
وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَهٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّهٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ.
بشتابيد به سوى مغفرت خدا و بهشتى كه پهناى آن، به پهناى تمام آسمانها و زمين است.
این خیلی حماقت بزرگیه که من بهشتی به اون عظمت که پهنا و بزرگی اش به پهنای تمام آسمان و زمینه رو ول کنم ،
اونم به قیمت بودن در کنار تو که 60 کیلو هستی با 165 سانتیمتر قد و پهنای 50 سانت ...
این احمقانه نیست؟ چطور حاضری اون همه عظمت و بزرگی بهشت رو بهای بودن در کنار حجم کمی که تو داری از دست بدم؟
مگه نشنیدی که خدا فرموده زنا شما رو از بوی بهشت هم محروم میکنه؟
نخیر خانوم! من احمق نیستم که این معامله ی خسارت بار رو قبول کنم ....
هـیچ داری از دل مـــهــــدی خبــــر ؟
گریه های هر شـــبش را تا سحـــر ؟
او که اربــــاب تـــــــمام عــــالم است
مــن بــمیرم سر به زانوی غـــم است
شیعیان مهدی غریب و بی کس است
جان مــولا مـــعصیت دیگر بس است
شیعیان ! بس نیست غفلت هایمان ؟
غــــــربت و تنهایــــــی مولایمان ؟
ما عـبید وعــبد دنیا گشته ایــــــــــم
غافل از مهدی زهرا گشته ایــــــــــم
من که دارم ادعای شیعگــــــــــی
پاسخی دارم بجز شرمند گـــــــــــی؟؟؟
http://www.sajjad74.lxb.ir/:منبع
گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن
گفتم به نام نامیت هر دم بنازم
گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم
گفتم که دیدار تو باشد آرزویم
گفتا که در کوی عمل کن جستجویم
گفتم به جان مادرت من را دعا کن
گفتا که جانت پاک از بهر خدا کن
گفتم که شام تا دلها را سحر کن
گفتا دعا همواره با اشک بصر کن
گفتم که از هجران رویت بی قرارم
گفتا که روز وصل را در انتظارم