تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 16:43 | نویسنده : melika |

قدیم به کسی که با شکوفه های بهار آمد

امابرای من تنها بهارنبود . بهشتی بود دردل کره خاکی دلم .

تو درپائیزبرگ ریز دستان سرد مرا گرفتی ومرا به باغ دلت راه دادی و من حا

لا می بینم که دنیای دلت چه بزرگست و من چه ذره ناچیزی در این سبزه زا

ر بی انتها.

 

 کمک کن تا لایق دلت باشم . کمک کن آنگونه باشم که باید.

مهربانی از تو و عشق از من .

سلام پرنده ی کوچک خوشبختی من

سلام و به امید یه جهان پر از عشق ،پر از محبت و پر از نور برای تو. یه دنیا

زیبائی به زیبائی چشمهای نازنین تو.

یه دنیا مثل قلب تو صاف و صادق و مهربان .

هستی من تو ، تمام وجود من تو ، نور دیدگانم تو .

توئی که به گوشه چشمی عشقی گرم وزیبا آفریدی .

توئی که به کرشمه ای آتش در من افروختی .

توئی که پاکی چون دریا.

زلالی چون آب .

روانی چون باران .

تو پادشاه سرزمین عشقی .

تو خود عشقی .

می پرستمت .

برای من بمان همان گونه عاشقانه . تمام عمر من به فدای تو.به فدای نیم

 

 نگاه تو و یک نفس تو

 

تو تنها ترین معشوق منی .

مهربانم

امیدوارم بتوانم لایق تو باشم . به پاس مهربانیت ، تا ابد با تو خواهم ماند..

 



تاريخ : دو شنبه 13 خرداد 1392 | 1:7 | نویسنده : melika |

کاش میشد عشق را آغاز کرد / با هزاران گل یاس آن را ناز کرد
کاش میشد شیشه غم را شکست / دل به دست آورد نه اینکه دل شکست

 

 

اس ام اس عاشقانه گریه دار



تاريخ : یک شنبه 12 خرداد 1392 | 2:15 | نویسنده : melika |

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم . ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم و سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود . اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم …

می دونستیم بچه دار نمی شیم ، ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی ازماست ، اولاش نمی خواستیم بدونیم . با خودمون می گفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه ، بچه می خوایم چی کار ؟

در واقع خودمونو گول می زدیم ، هم من هم اون ، هر دومون عاشق بچه بودیم …

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت : اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم ، خیلی سریع بهش گفتم ، من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم …

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد . گفتم : تو چی ؟

گفت : من ؟

گفتم : آره اگه مشکل از من باشه ، تو چی کار می کنی ؟

برگشت ، زل زد به چشام و گفت : تو به عشق من شک داری ؟

فرصت جواب نداد و گفت : من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم …

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره …

گفتم : پس فردا می ریم آزمایشگاه ، گفت : موافقم ، فردا می ریم ، و رفتیم …

نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید ، اگه واقعا عیب از من بود چی ؟

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم …

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه ، هم من هم اون ، هر دو آزمایش دادیم ، بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره …
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید ، اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید ، بااین حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس …

بالاخره اون روز رسید ، علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم ، دستام مث بید می لرزید ، داخل ازمایشگاه شدم ، علی که اومد خسته بود، اما کنجکاو ، ازم پرسید جوابو گرفتی ؟

که منم زدم زیر گریه ، فهمید که مشکل از منه ، اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا ازخوشحالی

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد ، تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود بهش گفتم : علی تو چته ؟ چرا این جوری می کنی ؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت : من بچه دوس دارم مهناز ، مگه گناهم چیه ؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم .

دهنم خشک شده بود ، چشام پراشک ، گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری، گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی ، چی شد ؟

گفت : آره گفتم ، اما اشتباه کردم ، الان می بینم نمی تونم ، نمی کشم …

نخواستم بحثو ادامه بدم ، پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم …

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم، تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم ، یا زن بگیرم ، نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم ، بنابراین از فردا تو واسه خودت ، منم واسه خودم …

دلم شکست ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم ، حالا به همه چی پا زده …

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم ، برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود ، درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم ، احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون …

توی نامه نوشت بودم :

علی جان ، سلام ، امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی ، چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم . می دونی که می تونم ، دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم . وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه ، باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم ، اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه …

توی دادگاه منتظرتم .



تاريخ : یک شنبه 12 خرداد 1392 | 2:5 | نویسنده : melika |

امروز میخوام براتون ی داستان بگم به نظر خودم قشنگ بود گفتم به شما هام بگم.

 

اسمش خداجون, نذار بزرگ شم  حالا خود داستان

الو...الو...سلام.

کسی اونجا نیست؟؟؟؟

مگه اونجا خونه خدا نیست ؟؟

پس چرا کسی جواب نمیده؟

 

یهو،یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد،مثل صدای یه فرشته ...

-بله،با کی کار داری کوچولو؟

خداهست؟باهاش قرار داشتم ،قول داده امشب جوابموبده.

-بگو من میشنوم.

کودک متعجب پرسید:مگه تو خدایی؟من با خود خدا کار دارم.

-هرچی میخوای به من بگو،قول میدم به خدا بگم.

صدای بغض آلودش،آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟؟؟

-فرشته ساکت بود....بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت:نه،خدا خیلی دوستت داره،مگه کسی میتونه تورو دوست نداشته باشه؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغضش شکست و بر روی گونه اش غلتید و با همان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنماااااا.....

بعد از چند لحظه سکوت ،ندایی در گوش و جان کودک طنین انداز شد :

<<بگو...زیبابگو...هرآنچه را بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو...>>

دیگر بغض امانش را بریده بود ،بلند بلند گریه کرد گفت: خدا جون ،خدای مهربون،خدای قشنگم ، میخواستم بهت بگم تورو خدا نذار بزرگ شم توروخدا....

<<چرا؟این مخالف با تقدیر است.چرا دوست نداری بزرگ شوی؟>>

آخه خدا ، من خیلی تورو دوست دارم . قد مامانم،ده تا دوستت دارم؛نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن وحرف منو نمیفهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم .مگه باهم دوست نیستیم ؟هان؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟؟خداجون ،چرا بزرگا حرفشون سخت سخته ؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد؟؟؟

خدا پس از تمام شدن گریه ها و حرف های کودک،گفت :

<<آدم،محبوب ترین مخلوق من ، چه زود خاطراتش را به ازای بزرگ شدن فراموش می کند . کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب ، من از خودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستشان جا می گرفت ،کاش همه مثل تو ، مرا برای خودم نه برای خود خواهیشان می خواستند. عزیزکم ،دنیا خیلی برای تو کوچک است ...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی و هرگز بزرگ نشوی...>>

وکودک در حالی که لبخندی شیرین و آرام بر لب داشت ، در آغوش خدا، به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت.

پایان

برای من جالب بود که چرا ما مثل بچه ها با خدا صحبت نمی کنیم.

نظراتون برای من با ارزش .

 

 



تاريخ : پنج شنبه 2 خرداد 1392 | 9:0 | نویسنده : melika |

http://t3.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcQV8oCZH8oaC0-JjG4u5hHF8mEKYyQFdF-W4RJomjjTxZyfDSM_QA

تقدیم به همه گیتون



تاريخ : جمعه 27 ارديبهشت 1392 | 17:29 | نویسنده : melika |

شیخ رجبعلی خیاط :
چشمت به نامحرم می افتد
اگر خوشت نیاید که مریضی
اما اگر خوشت آمد فورا چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو :
یا خیر حبیب و محبوب …
یعنی : خدایا من تو را می‌خواهم ، اینها چیه ؟ اینها دوست داشتنی نیستند …



تاريخ : جمعه 27 ارديبهشت 1392 | 17:17 | نویسنده : melika |

ک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هيچ گاه به خاطر دروغ هايم مرا تنبيه نکرد.

مي توانست، اما رسوايم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.

هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه اي آوردم پذيرفت.

هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.

اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هايش را شنيدم اما نپذيرفتم.

چشم هايم را بستم تا خدا را نبينم و گوش هايم را نيز، تا صداي خدا را نشنوم.

من از خدا گريختم بي خبر از آن که خدا با من و در من بود.

مي خواستم کاخ آرزوهايم را آن طور که دلم مي خواهد بسازم

نه آن گونه که خدا مي خواهد. به همين دليل اغلب ساخته هايم ويران شد

و زير خروارها آوار بلا و مصيبت ماندم. من زير ويرانه هاي زندگي دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هيچ کس فريادم را نشنيد و هيچ کس ياريم نکرد. دانستم که نابودي ام حتمي است.

با شرمندگي فرياد زدم خدايا اگر مرا نجات دهي، اگر ويرانه هاي زندگي ام را آباد کني با تو پيمان مي بندم هر چه بگويي همان را انجام دهم. خدايا! نجاتم بده که تمام استخوان هايم زير آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسي بود که حرف هايم را باور کرد ومرا پذيرفت. نمي دانم چگونه اما در کمترين مدت خدا نجاتم داد. از زير آوار زندگي بيرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خداي عزيز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمايم.

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.

گفتم: خدايا عشقت را بپذيرفتم و از اين لحظه عاشقت هستم. سپس بي آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رويايي زندگي ام ادامه دادم.

اوايل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست مي کردم و خدا فوري برايم مهيا مي کرد. از درون خوشحال نبودم.

نمي شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بي توجه باشم. از طرفي نمي خواستم در ساختن کاخ آرزوهاي زندگي ام از خدا نظر بخواهم زيرا سليقه خدا را نمي پسنديدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چيزي در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک مي کند و من از زحمت عشق و عاشقي به خدا راحت مي شوم.

پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا اين که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حين کار اگر چيزي لازم داشتم از

رهگذراني که از کنارم رد مي شدند درخواست کمک مي کردم.

عده اي که خدا را مي ديدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ايستاده بود نگاه مي کردند و سري به نشانه تاسف تکان داده و مي گذشتند. اما عده اي ديگر که جز سنگ هاي طلايي قصرم چيزي نمي ديدند به کمکم آمدند تا آنها نيز بهره اي ببرند. در پايان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجري زهرآلود بر قلب زندگي ام فرو کردند.

همه اندوخته هايم را يک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمي بر زمين افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.

آنها به سرعت از من گريختند همان طور که من از خدا گريختم. هر چه فرياد زدم صدايم را نشنيدند همان طور که من صداي خدا را نشنيدم.

من که از همه جا نااميد شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدايا! ديدي چگونه مرا غارت کردند و گريختند. انتقام مرا از آنها بگير و کمکم کن که برخيزم.

خدا گفت: تو خود آنها را به زندگي ات فرا خواندي. از کساني کمک خواستي که محتاج تر از هر کسي به کمک بودند.

گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غير تو روي آوردم و سزاوار اين تنبيه هستم. اينک با تو پيمان مي بندم که اگر دستم را بگيري و بلندم کني هر چه گويي همان کنم. ديگر تو را فراموش نخواهم کرد.

خدا تنها کسي بود که حرف ها و سوگندهايم را باور کرد. نمي دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره مي توانم روي پاي خود بايستم و به زودي خداي مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گريخته مرا، تنبيه کرد.

گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.

خدا گفت: هيچ، فقط عشقم را بپذير و مرا باور کن و بدان بي آنکه مرا بخواني هميشه در کنار تو هستم.

گفتم: چرا اصرار داري تو را باور کنم و عشقت را بپذيرم.

گفت: اگر مرا باور کني خودت را باور مي کني و اگر عشقم را بپذيري وجودت آکنده از عشق مي شود. آن وقت به آن لذت عظيمي که در جست و جوي آني مي رسي و ديگر نيازي نيست خود را براي ساختن کاخ رويايي به زحمت بيندازي. چيزي نيست که تو نيازمند آن باشي زيرا تو و من يکي مي شويم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چيزي بي نيازم. اگر عشقم را بپذيري مي شوي نور، آرامش و بي نياز از هر چيز. 



تاريخ : جمعه 27 ارديبهشت 1392 | 17:5 | نویسنده : melika |




تاريخ : پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 | 15:16 | نویسنده : melika |


موضوعات مرتبط: عکس

تاريخ : پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392 | 15:4 | نویسنده : melika |
صفحه قبل 1 ... 20 21 22 23 24 ... 26 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.