این عید، به نورِ فاطمیه زیباست...

روزیِ تمامِ سالِ من با زهراست...


با بردنِ نامِ فاطمه فهمیدم...


سالی که نکوست، از بهارش پیداست آرام



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:17 | نویسنده : melika |

گـاهــی هـــم

نه برای اینکه، دنبال ازدیاد نعمتیـم

نـه از تــرس...

نـه از روی عـادت...

نـه بــرای دل خـودمـان...

تنها برای خاطـر خــــدا...

بـگـویــیــم :

 الحــمــدلله



تاريخ : جمعه 23 اسفند 1392 | 19:13 | نویسنده : melika |

من زنم

 

بی هیچ آلایشی… بی هیچ آرایشی

 

او خواست که من زن باشم… 

 

که بدوش بکشم بار تو را که مردی 

 

و برویت نیاورم که از تو قویترم

 

من زنم

 

من ناقص العقلم… 

 

با همین عقل ناقصم 

 

از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام 

 

و تو عقلت کاملتر از من بود!!!

 

من زنم... 

 

یاد گرفته ام عاشقت بمانم 

 

و همیشه متهم به هرزگی شوم... 

 

حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی 

 

تظاهر کردی با من خواهی ماند!

 

من زنم...

 

کوه را حرکت میدهم 

 

بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم 

 

و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی 

 

چرا که تو نیرومند تری!!!

 

من زنم...

 

وقت تولد نوزاد ... 

 

تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان... 

 

سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من، 

 

لذتهای شبانه... 

 

خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو

 

عادلانه است نه؟؟؟

 

من زنم...

 

آری من زنم...

 

او خواست که من زن باشم ... 

 

همچنان به تو اعتماد خواهم کرد...

 

عشق خواهم ورزید... 

 

به مردانگی ات خواهم بالید ... 

 

با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد... 

 

پشتیبانت خواهم بود... 

 

و تو مرد بمان

 

این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت

 

!!!

 

زن قداست دارد...

 

براي با او بودن بايد مرد بود!

 

 نه نر...!!!



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 13:34 | نویسنده : melika |

شهر من اینجا نیست !

 

 

 

اینجا

 

 

 

آدم که نه !

 

 

 

آدمک هایش , همه ناجور

 

رنگ بی رنگی اند!

 

 

 

و جالب تر !

 

 

 

اینجا هر کسی

 

 

 

هفتاد رنگ بازی میکند

 

 

 

تا میزبان سیاهی دیگری باشد!

 

 

 

شهر من اینجا نیست!

 

 

 

اینجا

 

 

 

همه قار قار چهلمین کلاغ را

 

 

 

دوست می دارند !

 

 

 

و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد !

 

 

 

شهر من اینجا نیست !

 

 

 

اینجا

 

 

 

سبدهاشان پر است از

 

 

 

تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده” اند !

 

 

 

من به دنبال دیارم هستم.

 

 

 

شهر من اینجا نیست …

 



 

شهر من گم شده است ...



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 13:27 | نویسنده : melika |

تن ها حراج ...

خواسته ها شهوت آلود ...

نگاه ها پر از هوس ...

عشق در پول ...

عشق در صدای فنر تخت ها ...

عشق در ماشین ها ...

عشق در تعداد عمل ها ...

هه ...

چه تلخ ...

من عاشقم ، تو عاشقی ...

لیلی و مجنون هم عاشق بودند ...

الحق که جای لیلی و مجنون

در همان افسانه هاست ...

هی !لیلی !!!

همان جا بمان ...

این جا نسل مریم را به کثافت کشیدند ...

هی ! مجنون !!!

هرگز از افسانه هایت بیرون نیا ...

این جا خواهر و مادر ناموس هستند ...

ناموس دیگران ...

بدن ...

هوس ...

عشق بازی ...

اینجا "زن""مرد" که نه

دیگر وجود ندارد ...

اما نر و ماده ها هم این جا ...

نام نر و ماده را به گند کشیدند .



تاريخ : پنج شنبه 22 اسفند 1392 | 13:25 | نویسنده : melika |

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم

که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر میشود…

ولی پدر ...

یک خودکار شکیل و زیباست که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند

خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست

فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد …

بیایید قدردان باشیم .



تاريخ : پنج شنبه 15 اسفند 1392 | 22:34 | نویسنده : melika |

می گویند عشق آنست که به او نرسی
و من می دانم چرا …!
زیرا در روزگار من،
کسی نیست که زنانه عاشق شود
و مردانه بایستد…



تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392 | 19:24 | نویسنده : melika |

میخوانمت در بلندی که خودت بلند ترینی

 میخوانمت به مهربانی که خود مهربان ترینی

 میدانمت به رحمتت که خودت رحیم ترینی

میدانمت به بزرگی که خودت بزرگترینی

همه این میخوانمت ها و میدانمت ها بهانه ای هست

تا بگویم خدایا دوستت دارم ، من خدا را دارم!

 



تاريخ : یک شنبه 11 اسفند 1392 | 19:19 | نویسنده : melika |

با سلام به پیشگاه یک معبود و تنها معبود عالم امکان 

خدای دوست داشتنی 

کاش همه در سرسرای ذهنمان به یک کلمه خوب نظری می افکندیم 

و آن هم این کلمه هست 

فقط خدا 

ولی افسوس که زبانی و لحظه ای هست و بس 

خدا جونم ببخش که من و ما به همه چیز و لذت های به دست آوردن همه کس فکر می کنیم 

غیر تو معبود 

مگه نه این هست که بهترین و نزدیکترین نگاه به ما 

نظر و لطف بی نظیر توست بر بندگانت 

ببخش 

تنهایمان نگذار 

که بی معرفتان در این دوران بسیارند 

و صد افسوس 

که تویی را ....

هر کس بقیه نقطه چین را با حال خود پر کند



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:54 | نویسنده : melika |

زندگي دل به خدا باختن است

تا درِ خانه ي او تاختن است

زندگي مثل عبوري است سريع

بذر عشق در دلِ شب كاستن است

زندگي مثل تلاشي است مُدام

با بد و خوب زمان ساختن است

زندگي پنجره اي رو به خداست

عشق حق در دل و جان داشتن است



تاريخ : چهار شنبه 7 اسفند 1392 | 11:49 | نویسنده : melika |
صفحه قبل 1 ... 6 7 8 9 10 ... 26 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.